غربت

امروز دارم اولین پستمو توی این وبلاگ مینویسم. حتی نمیدونم دیگه هیچ وقت میام چیزی بنویسم اینجا یا نه ولی امروز همینطوری دلم خواست بیام و بنویسم. هدفم وبلاگ نویسی نیست به اون معنای عام. فقط دلم میخواد حرفای دلمو بنویسم. چیزایی که نمیشه برای کسی گفت و یا شنونده ای نداره…

امروز خیلی دلم گرفته. تنها نیستم و همخونه هام باهامن ولی دلم واسه ایران خیلی تنگ شده. واسه خانواده ام. مادر و پدرم و خواهرام…

نمیدونم چرا آدم تو غربت اینجوری میشه. من تهران پنج سال تنها زندگی میکردم ولی مثل اینجا نبودم که اینقدر دلم بگیره. اینجا انگار یکی گرفته داره قلبمو فشار میده. خیلی دلم میخواد گریه کنم. خیلی.

احساس میکنم دارم افسرده میشم. از اینجا میترسم. از زندگی تو این کشور بدم میاد. اینجا زندگی خیلی سخته. همه چیز خیی مرزبندی شده. انگار همه چی رو خط کشی کردن و نمیتونی حتی یه قدم از خط و مرزت اینطورف و اونطرف بری.

غربت چیز بدیه. خیلی بد…